آدمیزاد که مهمان این دنیاست، عمرش کم وکوتاه است، به دنیا آمدن و مردنش خیلی سریع است.
 زندگیش مثل بهار پر گل و گیاه.
در حالی‌که آمدن پاییز هم بسیار سریع است.
پدر و مادرم بعد از خدا سایه‌اند.
پروانه‌های زندگی من...
ای ردیف شعرهای من... 
هم‌فکر و همکارم بودید تا بفهمم خیلی از مسائل را...
جان گفتنتان برای صدا کردنم...
مگر من این جوان بودم؟...
یا از اول قنداقه بودم؟
کوچکی ریز و بی‌چیز بودم...
کودکی چیزهای زیبایی به من آموخت؛ آموخت که تا با هر بار مرور خاطراتتان انرژی خاصی در من جوانه زند و به یاد آورم سالیانی که زندگی خود را برای من وقف نمودید و بس...
این انرژی شما به من قوت باوری به اندازه فطرت پاک شما می‌دهد.
به راستی از کودکی آموختم که چه پیش من بیایید و چه پیش من نیایید من باز به سوی شما خواهم آمد من همان نهال دیرینم و نوزاد وابسته به شما.
من گل بودم و دعاهایتان آبیاریم کرد.
رضایت شما افتخارم است و کفاره گناهانم.
همواره پشت مرا خالی نکردید. من هم هم‌چنان در شادی‌هایتان و در غم‌هایتان خوشی‌ها و ناخوشی‌ها همراهتان هستم. 
پدر و مادر مهربانم! 
دوستی با شما هم چون گوهری بی‌همتا می‌باشد. 
زندگی بستر امنیت و اظهار خوشیست..
پس کنارم باشید بدون شما دستانم آوا ندارد ...
مهرتان افزون باد تا ابد پاینده ...